( خاطره فرزانه از صادق هدایت )
دو حکایت از دو پنجره ...
گرما بیداد میکرد. آن هم ساعت چهار بعد از ظهر . هدایت با یک پیراهن اتو زده ، تمیز ، سر خیس ، سیگار روی سیگار میکشید. گماشته ی نظامی یک ظرف میوه (گیلاس ، زردآلو ، خیار) که رویش را چند تکه یخ گذاشته بودند آورد . همین که او از در بیرون رفت هدایت گفت:
- بیا اینجا.
خودش کنار پنجره مشرف به کوچه ایستاده و پشت پرده را کمی پس زده بود. توی کوچه را که نشان میداد نگاه کردم: یک دختر و پسر در زیر سایۀ دیوار قدم می زدند.
- این ها را می بینی؟ قریب یک ساعت است که این دو نفر دارند بالا و پائین می روند. فکر میکنی تو این گرمای کشنده راجع به چه صحبت می کنند؟ ... دختره، پسره را قسم میدهد که نه سیگار بکشد، نه عرق بخورد و نه به زن های دیگر نگاه کند و با اینکه پسره مرتب قسم می خورد که دست به هیچ فسق و فجوری نزند باز ضعیفه ولش نمی کند ... این هم نجوای عاشقانۀ دو جوان هموطن! بعد: اینکه چیزی نیست. حالا بیا از این یکی پنجره تماشا کن ...
به دنبال هدایت رفتم بطرف پنجرۀ شمالی که پشت شیشه ای نداشت.
- آن پسره را توی پنجره اطاقش می بینی؟ ... دارد سرش را شانه می زند. از صبح تا شب کارش اینست که جلو آینه بایستد و موهایش را شانه بزند! هرگز ندیده ام یک کتاب به دستش باشد، نه یک روزنامه. فقط موهایش را صاف می کند. این هم نسل جوان کشور شاهنشاهی ! مُرده شور !
م.ف.فرزانه / آشنایی با صادق هدایت