در برم بگیر ای یگانه ترین
تنگ ، همچو پوست پیکرم
بِدَم نفس های زندگی را بر دهان امتا بهار بشکفد بر پیکرم
و چکاوک ها
در رگ هایم آواز سر دهند
بپیچ بر من بازوان ات را
همچو نسیمی گرم
تا ذوب شود زمهریر نبودن ات
رودها بر شانه هایم
جاری شوند
و آبشارها از سرانگشتانم
دست هایم را بگیر
و با من قدم بگذار بر دل فصل ها
تا تقویم ها را
پادشاهی کنی
و من ملکه ی بهار و پاییز شوم
پامچالی سپید بچین
و در میان گیسوانم بنشان
حلقه ای از برگ زیتون
به نشانه ی جاودانگی عشق
بر گردن ام بیاویز
آه چه سبکبارم امروز
سوار بر بال باد
می روم تا رویای شبانه ام
و تا عزیمتت
به انتظار خواهم گذاشت
سحر را
پشت هزاران دروازه ی سنگی
شب را اسیر پرده ها
و ماه را اسیر برکه ها خواهم کرد
بپیچ بر من تمام خود را
امشب از آن من خواهی بود
و من از آن تو ...
روح وحشی
پ.ن. آرشیوی