صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم

صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم





ما همچون دانه های زیتونی هستیم که تنها زمانی جوهره ی واقعی خود را بروز می دهیم که در هم شکسته و له شویم ! عهد عتیق


ادیان از لحظه‌ای که دم از اخلاق می‌زنند و با صدور فرمان تهدید می‌کنند، به خطا می‌روند. برای خلق مجرمیت و مکافات احتیاجی به وجود خداوند نیست. هم‌نوعان ما با کمک خود ما برای این کار کفایت می‌کنند. شما از روز داوری الهی سخن می‌گویید. اجازه بدهید که با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم: من چیزی را دیده‌ام که به مراتب از آن سخت‌تر است؛ من داوری آدمیان را دیده‌ام...
می‌خواهم راز بزرگی برایتان فاش کنم. درانتظار داوری روز قیامت نمانید. این داوری همه‌روزه رخ می‌دهد...

آلبر کامو


۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «واگویه های روح وحشی» ثبت شده است



ذهن
تیشه ای در دست
می کاود زندگی را
در پی گوهری
که نیست !
ذهن
زهدانی میشود
زیبایی را
همانطور که زشتی را
پرنده ای آواز می خواند
پنجره را میگشایم
شاخه ی درخت عریان
دوردست پیدا
و هیچ

روح وحشی


سکوت میکنم

تا صدای تو را

بشنوم به جان

از میان فاصله ها

...

گوش کن

زمزمه ی خلوت مرا میشنوی ؟

لالایی میخوانم ات

 پر از نوازش های دلتنگی

برای شب های درازت

شب هایی آبستن از تنهایی هایت

در همهمه ی کرور کرور

نامحرمان دل

که پناه بی پناهی تو اند


..

گریز از زنی نتوانی

 که در سینه ات 

خانه کرده است 

ابدی


.

من و سکوت _ شب ها

بی امید هیچ طلوعی

از جانب شمال



روح وحشی









تو از من فرزندی نخواهی داشت

شعری برایت نخواهم سرود

و عاشقت نخواهم بود

 تو اما بسیار شیرینی

 کودکی را مانی که در گاهواره میخندد 

من با تو نرم نرمک

 از میان وهم جنگل ها خواهم گذشت

تن به خنکی چشمه های خیال خواهم داد

و دستان تو را بر پیکرم خواهم لغزاند

کسی چه می داند

شاید به عبادتی

و شاید به هوسی و لذتی

و دهان من زهدانی خواهد بود

تمام لبخندهای بارور از لبان سرخ تو را

فردا خواهد آمد

و من تو را دوست خواهم داشت

...

اما عاشقت نخواهم بود

شعری برایت نخواهم سرود

و فرزندی برایت نخواهم آورد

..

روح وحشی


اسفند 92

دست هایت را

به من بده

اعتماد کن

به امنیت دستانم

تو را به جایی خواهم برد

که نرفته ای

که ندیده ای

هرگز

جایی که هیچ  قلبی در آن نتپیده است

پلک هایت را بسپار

به آتش لبانم

و پیکرت را

به هرم انگشتانم

تو را به جایی دور خواهم برد

سرزمینی بکر

پر از تو

هیچ از من

مه آلود

سبز

پر از هوای تازه ی زندگی

هیچ از مرگ

که زندگی را با مرگ چه کار ؟!


لبانت را بسپار به آتش نفس هایم

تو را به آسمانی خواهم برد

که هیچ ماه و خورشیدی در آن طلوع نکند

جز تو

هیچ از من

هیچ از من

همه تو

همه عشق

دلت را 

بسپار به  دلم

تو را با زندگی آشنا خواهم کرد

با عشق

که بی عشق مردگانیم راه رونده

که بی عشق مردمانیم با چشم های دریده

با دست هایی پر از حس مرگ

و دهان هایی که جویدن را باز نمی ماند

و شکم هایی که انبساط خویش را جشن گرفته اند

و جمجمه هایی که تهی از اندیشه 

شهوت را نشخوار میکنند 


دست هایت را به امنیت دستانم بسپار

 

روح وحشی


15 مهر 1394


روزگاریست سخت زمستانی

آدم ها غریبه ای در شهر

صورتک ها پیدا

صورتک ها در جیب ها

صورتک ها آدم ها

...

 پشت میزهای خاطره

هر کس به ساختن خاطره ی خود مشغول

با لبخندی گشاد بر صورت

و قطعه ای کیک و یک فنجان اسپرسو

خاطره ای " همین الان یهویی "

هر کس غرق دنیایی که دیگر مجازی نیست

آدم ها غریبه ای در شهر

..

و در نیمه شب های چار دیواری

هیچ عاشقانه ای را میلادی نیست

همه جا حصار و دیواریست نامرئی

حتی روی تختخواب های کینگ سایز مرمرین

.

همه تنهاییم

سخت تنهایم

ما غریبه ایم در شهر 

...



روح وحشی



هجرت مرا ؛

          آمدن تو رقم زد

از خودی که نبودم

به خودی که شدم

آتشی شدی بر جانم

و از میان آغوش تو

ققنوسی شدم عاشق


 در این سالهای هجر

همچو هیربدی مسحور

 پیوسته ریختم هیزمی سرخگون

 به مجمر آتشکده ی عشق 

             دلم را

هر بار تکه ای

هر بار تکه ای

تا که شعله ور بماند

به نشانه ی وفاداری ام به عهد نبسته مان

در عجبم که چرا کم نمیشود

ذره ای

هیچ

نه از دلم

نه از عشق ام

و نه از هجرت های مکرر

از خودی که بودم 

به خودی که هستم

آری آری

عشق آتش می زند به جان

میسوزاند

خاکستر میکند

ولی ز آن آتش 

و از میان خاکستری سرد

زنی بر میخیزد هر بار

مشتاق تر به تو

شاید که  آتشی دیگر

شاید که آتشی دیگر  ...


روح وحشی

+گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود

گاهی سهم تو فقط قدر یک چشیدن است و یک عمر حسرت و حسرت و حسرت


++آتشی شدی برجانم

     من دیگر نه آنم که پیش از چشمان تو بودم

و نه دیگر خود را باز شناسم 

یا مرا به خود باز پس ام ده

یا که دگر باره آتشی شو

سوزان

 بر جانم

...

روح وحشی