صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم

صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم





ما همچون دانه های زیتونی هستیم که تنها زمانی جوهره ی واقعی خود را بروز می دهیم که در هم شکسته و له شویم ! عهد عتیق


ادیان از لحظه‌ای که دم از اخلاق می‌زنند و با صدور فرمان تهدید می‌کنند، به خطا می‌روند. برای خلق مجرمیت و مکافات احتیاجی به وجود خداوند نیست. هم‌نوعان ما با کمک خود ما برای این کار کفایت می‌کنند. شما از روز داوری الهی سخن می‌گویید. اجازه بدهید که با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم: من چیزی را دیده‌ام که به مراتب از آن سخت‌تر است؛ من داوری آدمیان را دیده‌ام...
می‌خواهم راز بزرگی برایتان فاش کنم. درانتظار داوری روز قیامت نمانید. این داوری همه‌روزه رخ می‌دهد...

آلبر کامو


۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است


یکی از بهترین حس های من که گاهی همراه اشک شوق هست وقتی در درونم شعله ور میشه که میرم سراغ کتابخانه ام و یک کتابی را بر میدارم و صفحه ای را باز میکنم که در اون با محبت و صمیمیت جمله یا عبارتی خطاب به من نوشته شده و در پایان اسم یا لقب یک دوست را مبینم .


گاهی یک لبخند

گاهی یک قطره اشک شوق

و گاهی نوازش آرام انگشتانم بر کلماتی که با خودکار نوشته شده من را به روزی میبرند که اون کتاب را هدیه گرفتم .


ترکیب واژگان کتاب ، دوست و هدیه 

زیباست مگه نه ؟!


+

و امروز کتاب زنانی که با گرگها می دوند را باز میکنم و صفحه ی آخر را میخونم ...



"خطی ز دلتنگی :

تقدیم به روح وحشی به پاس مهربانی هایت

که چون باران بی دریغ بود و زلال

7 آذر 1392

ب... "



امان از این آذر ماه که دقیقا همچو آذر دل و جان مرا میسوزاند پیوسته و مکرر ...



هر چند وقت یکبار باید نشست و گذشته را جارو کرد .
خاطرات ، چه بد و چه خوب ، گاهی مزاحم امروز ما هستند .
عشق ها
کینه ها
اندوه ها
آزارها
قصور
و ...
چیزی که نه به چاره ی کار امروزت میاد و نه آینده ، جاش کجاست ؟
زباله دان خاطرات !!

فقط یادت نره که شب ساعت 9 بذاریش پشت در 😉

روح وحشی
+تا وقتی جا برای خاطرات امروز باز نکردی اتفاق خوبی نمی افته !
وقتشه که گذشته را رها کنی :)


فرص کن که چشم های من

هیچ تر نشد

خون دل خوردن را 

تکه تکه جا ماندن در جاده ها را 

بسوی نیمکتی زرد

 به نام ^انتظاری برای نیامدن ^

چه توانم کرد

فرض کن که شماره ات فراموش کند

 نمره گیره تلفن

با تماس های وقت و بی وقت دلم 

با مکالمه های مجنون وار زبانم

با سایه ات

چه کنم

فرض کن عکس های نیم رخ و تمام رخ و نیم قد و تمام قدت را

سپردم به رود پشت خانه ات

با کتاب کتاب تصویر زنده ات در خاطره ام 

چه کنم

بیا و بگذار من بمیرم به درد خویش

و بجای آن همه فرض های بی حصول

فرض کن که نیستم

و نبوده ام

به هیچ دیار


روح وحشی