صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم

صنما کشتی دل را به گل انداخته ام

! هر چه بود بگذشت و ما نیز بگذشتیم





ما همچون دانه های زیتونی هستیم که تنها زمانی جوهره ی واقعی خود را بروز می دهیم که در هم شکسته و له شویم ! عهد عتیق


ادیان از لحظه‌ای که دم از اخلاق می‌زنند و با صدور فرمان تهدید می‌کنند، به خطا می‌روند. برای خلق مجرمیت و مکافات احتیاجی به وجود خداوند نیست. هم‌نوعان ما با کمک خود ما برای این کار کفایت می‌کنند. شما از روز داوری الهی سخن می‌گویید. اجازه بدهید که با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم: من چیزی را دیده‌ام که به مراتب از آن سخت‌تر است؛ من داوری آدمیان را دیده‌ام...
می‌خواهم راز بزرگی برایتان فاش کنم. درانتظار داوری روز قیامت نمانید. این داوری همه‌روزه رخ می‌دهد...

آلبر کامو


۱۲۸ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است




موهایم را تو بباف

خیال هایم را خودم

تو دوتا

من هزار هزارتا

چه دلتنگم 

دلتنگ عطر انگشتانت

پیشانی ام ، داغ بوسه های توست

به وقت سجده های عشق

و دست هایم متبرک

به مهر بوسه هایت

همه ی خورشیدها از آن تو

بگذار ماه ات همان یکی باشد

و چشم هایت آسمان اش

دردانه ی من

برایم لالایی بخوان

شبی دیگر نزدیک است

و من هنوز منتظر 

منتظر مهربانی های صمیمانه ات


روح وحشی



مطالعه و کسب دانش بدون تعمق و هضم درست مطالب نهایتا ما را به دانا تبدیل میکنه .کسی که با تکیه بر نظرات و دانش افراد شهیر سخن میگه و از قدرت تحلیل شخصی و ارائه ی نظر به نام خودش برخوردار نبوده و حتی می ترسه . این دوستان کتاب ها را ؛ سخنرانی ها و سمینارها را قورت می دهند و برون داد ایشان چیزی دست و پا شکسته خواهد بود که برای هیجکسی نان نمی شود که خربزه آب است . 

اما افرادی که خودشان دست به تجربه می زنند .در پدیده های زندگی تعمق می کنند .هیچ حرف و نظریه و ادعایی را تنها به استناد این که از زبان و یا قلم شخص شناخته شده و معتبری جاری شده ، نمی پذیرند روزی به مرحله ی آگاهی نسبی خواهند رسید و درصورت ادامه ی راه و دچار شدن به بلوغ های پی در پی به روشنگری نزدیک و نزدیک تر میشوند .

فرق این دو گروه به مثابه تفاوت کسی است که یک دست مبل منبت کاری چند میلیونی در خانه دارد و به آن می بالد و کسی که صندلی چوبی اما ساده ی خود را با دستان خودش ساخته است . پیکره ی چوب را لمس کرده و می داند کشیدن اره بر آن چه لذتی دارد .برای چه کاری چه اره ای و برای چه چوبی چه طرحی بهتر است .

قضاوت با شما که کدام بهتر است.

اما چرا این موضوع رو مطرح کردم ؟ دلیلش اینه که متاسفانه اغلب تحصیلکرده ها و روشنفکرهای ما شدیدا دچار مصرف گرایی و تکیه بر محفوظات ذهنی شده اند و اگر موضوعی مطرح بشه با استفاده از اسامی پر طمطراق فلاسفه و جامعه شناسان و ... بادی به غبغب انداخته و جوری حرف می زنند که انگار کشفیات خودشون هستش ! گرایش شدید به دانش و اطلاعات و فرار از تعمق ...ارزش شدن مطالعه ی صرف ؛ یادگرفتن و استفاده از نام اون افراد و کلاس دانستن اون باعث شده افراد توان تحلیل رو از دست بدهند .از نجربه کردن بگریزند ... و نظری بشوند ور حالیکه رشد و کمال در گرو تجارب ارزشمند شخصیه .البته در کنار اساتید فن . من هرگز  منکر مفید بودن استفاده از وجود ارزشمند اینان و استفاده از آثار و راهکارهاشون نیستم . سخن من این است که هر کس باید خودش زندگی را تجربه کند و بفهمد ...عمیفا ...وگرنه هرگز به مرتبه ی آگاهی نمی رسد . با حلوا حلو گفتن دهن آدم شیرین نمیشه .



روح وحشی



آنچه امروز به سنگدلی

بر من دل خسته و عاشق

روا دانستی یار

روزگار به سرت خواهد آورد آخر

فرق امروز و فردا این است

تو که اینچنین آسوده و به تفریح

 به تماشای سوختن پروانه ی دل ما نشسته ای

مغرور و متکبر و بی خیال

ما اما با تو خواهیم سوخت

نه کم که بیش

آن روز که آمدنش نه دیر خواهد بود

نه شاید زود ...


روح وحشی


می ؛ بده

از لبت

تا چو پروانه 

به دورت بگردم

بسوزم در آتش

شاید امشب که رفتم

به پیش ات برنگردم

"همای"

 دیشب هوس املت کرده بودم که یاد یه خاطره زیبا افتادم ...

موقع برگشتم بود و بغض کرده بودم . یه جورایی هم میخواستم تو بفهمی که دوست ندارم برگردم و میخوام کلا اون روز رو تعطیل کنی . تو هم خودت رو زده بودی به کوچه ی علی چپ  ( همون جایی که آدرسش رو خوب بلدی ) و انگار نه انگار که من ناراحتم و به کارهات و دوش گرفتن و زدن ریش مشغول بودی ... رفتیم آش و حلیم خوردیم و بلیت گرفتیم و من سوار شدم . دیگه قبول کرده بودم باید برگردم و تو هم خیلی کار داری و ناراحت نبودم . 

تووی اتوبوس با یه بچه ی ناز مشغول بازی بودم و مناظر زیبا رو نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد .تو بودی .بغض کرده بودی .گفتی : از وقتی رفتی دلم بدجور گرفته و ...

گفتی کجایی ؟ گفتم تزدیک پلیس راه . میخوای پیاده بشم و نرم ؟ با خوشحالی گفتی: پیاده میشی ؟! گفتم : آره عزیزم .بیا پلیس راه دنبالم اما همون دست که میای نگه دار و دور نزن .

رسیدیم و من به راننده گفتم پیاده میشم و چیزی جا گذاشتم ( دلم رو ) راننده که هاج و واج مونده بود این چه سوار شدن و پیاده شدنیه ؟ با خوش رویی کفت صبر میکنم تا بیارن براتون . گفتم نه ممنون ( آخه آوردنی نبود ) و رفتم جلوی پلیس راه نشستم تا تو  بیای . گوشیم شارژ نداشت و تا اومدم شارژ کنم برق رفت . منم پلیس راه رو گذاشتم روی سرم و شاکی شدم که این چه پاسگاهیه که موتور برق نداره که دیدم اومدی و دارن جریمه ات می کنن. آخه دور زده بودی ...اونم درست روبروی پاسگاه و با عجله و اعتماد بنفس ! اونا فکر کرده بودن تو ا.طلاعاتی یا دولتی هستی :D آخه کی درست جلوی پلیس راه دور می زنه ؟!:)

خلاصه با وساطتت من و خواهش مدارکت رو دادن اما جریمه شدی ...

رفتیم سمت .موزه. که هر دو گرسنه شده بودیم و خوشحالی به اشتهای ما اضافه کرده و بود و انگار نه انگار آش و حلیم خورده بودیم ...

تووی جاده یه رستوران بود که کنارش هم یه کارواشی بود . رفتیم داخل . هیچکس نبود. یه پسر جوان از کارواشی اومد .مال* کارواش تن اش بود. نارنجی رنگ بود . گفت بفرمایید .ما گفتیم املت میخوایم . من دیدم بهش نمیخوره بلد باشه . گفتم میخوای بیام درست کنم . خجالت کشید و گفت نه درست میکنم. ما هم رفتیم طبقه ی بالا و روی تخت نشستیم . داشتیم حرف میزدیم که اومد بالا و با کم رویی کفت میشه خودتون درست کنید ؟ منم خندیدم و رفتم پایین و تو رو هم به زور بردم . آخه تو برعکس مردای ایرانی اهل غیرت و حساسیت و حتی نگرانی نبودی .منم میترسیدم برم داخل آشپزخونه !

خلاصه املت رو درست کردم و خوردیم ... خیلی چسبید . نمیدونم مال گوجه و تخم مرغ اش بود یا حضور تو :) 

هر وقت از اونجا رد میشم تاجایی که گردنم میچرخه نگاهش میکنم . عجب روزی شد .بیشتر از روزهای قبل خوش بودیم .

تو بغض من رو دیدی و به روت نیاوردی چون کار داشتی (به قول خودت) از ناراحتی سر درد گرفته بودم .دل کندن از تو مثل جون کندن بود .. اما وقتی خودت بغض کردی  فورا کارهات رو تعطیل کردی ...هیچوقت من برات مهم نبودم و فقط روی خودت متمرکز بودی . به دلتنگی های من اهمیت نمی دادی . تنهایی تصمیم میگرفتی و فقط و فقط خودتو می دیدی ...

اما من با وجودی که دیگه رفتن رو پذیرفته بودم و با اون بچه خوش بودم وقتی صدای بغض آلود تو رو شنیدم دلم هری ریخت و ...

همه چیز اون روز قشنگ بود. حتی خودخواهی های تو که بهش عادت کرده بودم ...

اما شب و قبل از برگشت که دوباره بغض کرده بودم ؛ تو برای خوشحال کردن من چقدر ادا درمیاوردی و بشکن میزدی و میخندیدی در حالیکه از خستگی داشتی بیهوش می شدی و اون لحظه بکی از زیبایی های درد آور زندگی من شد . تلاش بیهوده ی تو برای شاد کردن من و بغض من تا حد مرگ همیشه جلوی چشمامه ...

بادش بخیر

روح وحشی

پ.ن.

* مال = لباس سرهمی کارگری


این پست مال دیشبه اما ارسال نکرده بودمش . پ.ن. هم وصف حال ما و دل دیشب است...


گوش هایت را

به من بده

یک قرن سکوت دارم

تا بخوانم

از برای تو !

واژگانم را 

به باد دادم 

...

لب هایت را 

به من بده

یک هزار بوسه هایم

بر بام لبانت

یک هزار دیگر

بر ایوان شان

..

چشم هایت را به من بده

میخواهم امشب

بی باده مست کنم

می ، نزده

بد مستی کنم

طوفان کنم

ببارم سیل آسا

بر ستبر سینه ات

حوصله کن

همین امشب

شاید فردایی نباشد

...

روح وحشی



امشب

شب من است

حرف هایم را

بر شانه هایت هجی خواهم کرد

لمس شان کن

خیس خواهند بود

راس ساعت باران

...

امشب

شب من است

و امنیت بازوانت

پناه تمام دلتنگی هام

..

امشب 

شب من است

تو با عطر گیسوانم

با بوی دهانم

مست خواهی شد

.

امشب 

شب من است

شور دریا ها را

بر پیکرت خواهم ریخت


روح وحشی

پ.ن. دوستت دارم هایم از آن تو

تنگ در آغوشم گیر



زندگی کوچه ایست

تنگ

بن بست

تاریک

یک طرفه

نه راه پس است

نه راه پیش

به خیالت که به خود می روی

خیال خام داری 

که دری باز خواهد شد به نور

و دستی گرم

نانی داغ

هوای تازه

منتظرت خواهند بود

مگر رود را اراده ایست ؟

دریا سرنوشت اوست !

شاخه ها چه می دانند از عطش آسمان ؟!

نور سهم آنان است از دانه گی !

آدمی اما

هر چه می رود

رسیدن نیز می رود

پاهایش میپوسند در اشتیاق

چشم هایش خشک میشوند به در

دست هایش پر از بغض التماس

میمیرد

بی هیچ رسیدنی ...

"آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند "


روح وحشی

پ.ن. دارم خفه میشم ...


عاشقان را بگذارید بنالند همه

مصلحت نیست که این زمزمه خانوش کنید



می دونید بعضی حرف ها هست که خودشون تمایل ندارن زده بشن مگر اینکه شنونده ی خودشون رو پیدا کنن .حرف هایی که از درون تاروپود هستی تو رو مثل موریانه می جوند . لزوما این حرف ها با زبان واژه بیان نمیشه . گرفتن دست کسی که شما رو خوب میفهمه مثل مادر ، دوست ، معشوق و...آغوشش ، حتی سکوت زبان و ارتباط چشمی بهترین راه بیان این حرف هاست ... بدن ها و روح ها نیاز به واژه ندارن . وفتی حس تنهایی بهت هجوم میاره ...وقتی احساس خفگی میکنی و درد در رگ هات یله می ره و هیچ راه در رو نداره فقط یه چیز از زندگی میخوای ...مرگ .

اما وقتی همین درد هست و هیچ دستی نیست که دست هات رو بفهمه ، آغوشی امن که مثل پیچک دورت بپیچه و آرامشت بشه ...وقتی شرایط ات جوری باشه که حتی حق آرزوی مرگ نداشته باشی اوتوقت ذره ذره جون میدی ...زجر کش میشی ...

تنهایی بد نیست اما وقتی طعم با هم بودن رو چشیدی و شیرینی اون هنوز در خاطر توست اونوقت تحمل این وضع و تلخی روزگارت خیلی سخت میشه ...

من تووی برزخ گیر افتادم ...نه میتونم آرزوی داشتن دوباره اون آغوشی رو بکنم که نمیخواد پناهم باشه و نه اجازه دارم مرگ بخوام چون کار نیمه تمامی دارم که حالا حالاها گیرم .

من مثل کسی هستم که دارن ذره ذره گوشت تن اش رو با چاقو جدا می کنن و هیچ کاری نمی تونه بکنه ... کسی که درد رو خیلی حس میکنه ... خیلی ...


روح وحشی 


 هیچی سخت تر از درد کشیدن در سکوت نیست .

نه میتونی حرف بزنی.

نه اصلا فایده ای داره !

آخه با کی میتونی درد دل کنی و بعد هم پشیمون نشی ؟!

نه حتی به خودت اجازه میدی با اشکات اطرافیان رو ناراحت کنی. 

مستاصل شدم.

کاش راهی بود ... هر چی غیر از تحمل کردن ...


روح وحشی

پ.ن. لعنت به این حال خراب ... بهتر بود اینجام نمی نوشتم ...همه اش شده تلخی ...منو ببخشید :(

سخت اندوهگینم

نه آسمان همدلی ام می کند

به بارش چند قطره اشک چشم

نه امن بازوانت گشوده 

از برای ربودن دلتنگی ام

چشم هایم در حسرت باریدن

گلویم به کار بلعیدن بغض هایم

پنجه در هم میفشارم

سینه ام آتش میگیرد

از طپش های سریع دل

انگشتانم مور مور میشوند

پختک افتاده بر حال من

با من بگو

به کدامین گناه ناکرده

چنین عقوبت میشوم

که هر لحظه مرگ را به چشم دیدن

و خفتن در آغوش سردش

آرزوی پیکر من است ؟!


روح وحشی

پ.ن. باز چه مرگم شده ؟ چرا عادت نمیکنم به این وضع ؟

عشق در درون هر انسان وجود دارد. نباید آن را از جایی وارد کرد. عشق چیزی نیست که باید دنبال آن جایی را جست و جو کرد. عشق وجود دارد. عشق همان اشتیاق به زندگی در درون همه هست. عشق همان رایحه ی زندگی در درون هر موجود است. ولی توسط دیوارهایی بلند از هر سو احاطه گشته و قادر نیست خودش را متجلی سازد ، اطراف آن پر از صخره هاست و آن نهر نمی تواند فوران زند.

جست و جوی عشق، انضباط عشق چیزی نیست که بتوانید به مکانی بروید و آن را بیاموزید.

یک مجسمه ساز روی صخره ای مشغول به کار بود. کسی که آمده بود ببیند یک مجسمه چگونه ساخته می شود، اثری از مجسمه ندید، او فقط سنگی را دید که در اینجا و آنجا با تیشه کنده و بریده می شود.

شخص پرسید: "چه می کنی؟ آیا مجسمه ای نمی سازی؟ من آمده ام تا ببینم یک مجسمه چگونه ساخته می شود، 

ولی فقط می بینم که تو سنگ ها را می تراشی."

هنرمند گفت، "آن مجسمه پیشاپیش در درون این سنگ نهفته است. نیازی به ساختنش نیست. باید به نوعی توده بی فایده ی سنگی را که دور آن را گرفته از آن جدا شود و آنگاه مجسمه خودش را متجلی می سازد. مجسمه ساخته نمی شود، فقط کشف می شود. آن را دوباره اکتشاف می کنم و به نور می آورم."

عشق در درون انسان ها نهفته است، فقط نیاز به آن است که آزاد و رها شود. مسئله این نیست که چگونه عشق را تولید کنیم، بلکه فقط این است که چگونه پوشش ها و موانع آن را برداریم. 

چیزی وجود دارد که ما خود را با آن پوشش داده ایم و آن پوشش اجازه نمی دهد که عشق به سطح بیاید.

عشق در درون ما است. عشق طبیعت ذاتی ما است. بنابراین اینکه از انسان ها بخواهیم عشق را پرورش دهند عملی اساساً اشتباه است. مسئله این نیست که چگونه عشق را بپروریم، بلکه این است که چگونه تحقیق کنیم و دریابیم که چرا عشق قادر نبوده خودش را متجلی کند. مانع چیست؟ مشکل در چیست؟ مانع در کجاست؟

اگر مانعی وجود نداشته باشد، عشق خودش را متجلی می سازد، نیازی نیست که درس داده شود یا توضیح داده شود. 


شما رو نمیدونم ولی من عشق های آهنگ های کوچه بازاری مثلا جواد یساری رو بیشتر باور میکنم تا خوانندگان پاپ p: 

دوست دارم ؛ میدونی 

چقدر تو مهربونی

خداکنه همیشه کنار من بمونی

پر از مهر و وفایی

چه پاک و بی ریایی

دلت سرشار از عشقه

دلم میخواد بدونی

دنیا خیلی قشنگه وقتی تو باهامی

عاشقم من عاشقم من

خدایا عاشقم من

عمری باهاتم ...


خلاصه چنین عشقی آرزوست D:

الان میگین این دیگه کیه ؟! هم همای گوش میده هم اصلانی هم یساری !

هاها نه بابا اتفاقی بود و یاد طفولیتمان افتادیم .


روح وحشی


همیشه بهار من
خارهایت به چشم من
ای بهتر ز جان
بیرون بیا
ز پس پرده های حریر
خسته ام از این که هی بگویمت
آه من ندیدم تو را
نور آن دو چشم نرگس ات
 که می تابد بر بی تابی این واژگان
رنگ و لعابی میگیرند به خویش
و راز تو برون می افتد ز پرده ها
انکار مکن که اینجا بوده ای
عطر نفس هایت
سرخی لبخندهایت
و تب انگشتانت
جا می ماند بر نام من 
بیرون بیا
خسته ام از این بازی مدام

روح وحشی

 یه پسر جوون خیلی زیبا با آکاردئون اومد تووی کوچه ی ما و شروع به خوندن کرد . اول فکر کردم لب میزنه اما وقتی چند دقیقه نگاهش کردم دیدم خودش داره میخونه . بهش پول دادم ایستاد زیر پنجره و کلی خوند ...

هم لذت بردم هم اشکم دراومد .

بابا والله این جوانان ما از تکرار حج و طواف های بی حاصل واجب ترن ...

خسته نشدین از این سفرها و سوغاتی خریدن و ولیمه دادن و فخر فروشی ؟!

بهشت اینجاست

کعبه و مسجدالحرام هم اینجاست.

دریابید این جوانان رو ...


روح وحشی

پ.ن. هدف من از این پست مذمت افرادی است که به تکرار حج میرن و در طی سفر بجای صرف وقت به معنویات در حال خرید و ...هستند ودر برگشت ولیمه شان عمرا تصیب نیازمندان شود . حجاجی که فریضه ی دینی شده باعث فخر فروشی ولی حاضر نیستند ریالی صرف امور مردم کشورشون کنن

هرگز فریضه ی حج زیر سوال برده نشده که هیچ ... خطاب بنده نیز همه ی حجاج هم نیستند . 


"I don't need a perfect relationship, I just need someone who won't give up on me."

© Greg Gorman


من دنبال یه رابطه ی فوق العاده نیستم . من فقط نیاز دارم که اونی که کنارمه جا نزنه !

***

“Better to write for yourself and have no public, than to write for the public and have no self."

Cyril Connolly


اگر قرار باشه برای دیگران بنویسی و خودتو فراموش کنی بهتره برای خودت بنویسی و دیگران رو نداشته باشی !


ترجمه ی تحت الفظی : روح وحشی


پیامک صبحگاهی مامان جان ما  :



 

ز خاک من اگر گندم برآید

از آن گر نان پزی مستی فزاید

خمیر و نانبا دیوانه گردد

تنورش بیت مستانه سراید

اگر بر گور من آیی زیارت

تو را خرپشته‌ام رقصان نماید

میا بی‌دف به گور من برادر

که در بزم خدا غمگین نشاید

زنخ بربسته و در گور خفته

دهان افیون و نقل یار خاید

بدری زان کفن بر سینه بندی

خراباتی ز جانت درگشاید

ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان

ز هر کاری به لابد کار زاید

مرا حق از می عشق آفریده‌ست

همان عشقم اگر مرگم بساید

منم مستی و اصل من می عشق

بگو از می بجز مستی چه آید

به برج روح شمس الدین تبریز

بپرد روح من یک دم نپاید

اصلاح شد 


خر می شویم

خر می شویم

از بهر تو

خر می شویم

هی خر و خرتر می شویم

رقص و سماع خر شدن

از آن آن جان ما

گر این مداوم خر شدن

گر این فزونی در شدن

خرسند کند جان تو را

باز هم خر میشویم

هی میشویم

هی میشویم

تا مستی جان و تن ات

...

عاشق بدی

معشوق شدیم

خر بودی و ما هم سوار

این حقه را بر ما زدی

رفتی عیان

هستی به پرده در میان

اکنون به صورت عاشقیم

لابد تو هم بر ما سوار 


روح وحشی

پ.ن.

 باشد ما خر و درازگوش

پالان هم خودمان میگذاریم

اینگونه تو را خوش تر آید

ما هم راضی به رضای تو



بچه که بودم یه همسایه داشتیم که خیلی هم دوست بودیم .بعد از یه مدت سر چیزای الکی با من قهر کرد و آخرش هم نفهمیدم چرا .

هر چی یادگاری داده بودم بهش بهم پس داد و فوری هم رفت با همسایه اونوری ما دوست شد و بازی میکرد باهاش .

منو که می دید روی خودشو میکرد اونور که یعنی باهات قهرم یا ندیدمت و شروع میکرد به بازی و بپر بپر اما ...

اما همیشه از لای در خونه زل می زد به خونه ی ما که ببینه من کی میام تووی کوچه و با کی بازی میکنم ..

چند وقت بعد متوجه شدم همیشه پشت پنجره ی پذیرایی شون از لای پرده حیاط ما رو نگاه میکنه . 

اولش حرصم دراومد و به مامانم گفتم . مامانم گفت ولش کن بچه است دیگه . اما وقتی می دیدم چطور میخواد لج منو دربیاره و الکی با بقیه بچه ها گرم میگیره در عین حال تمام مدت من رو رصد میکنه تازه دوزاریم افتاد که جریان چیه و دیگه سکوت کردم و ندید گرفتمش ...

تا اینکه چند وقت بعد مامانش به مامانم گفت که افسردگی گرفته . من نمیدونستم افسردگی چیه فقط فهمیدم همش میشینه پشت پنجره و زل میزنه خونه ی ما و هیچی هم نمیگه .

مامانم گفت برو باهاش آشتی کن .منم که کلا اهل قهر و اینجور چیزا نبودم رفتم در خونه اشون . مامانش هر چی صداش کرد اما نیومد و محل ام نذاشت . منم لی لی کنان برگشتم خونه و به مامانم گفتم که رفتم اما اون هنوز قهره . مامانم بوسم کرد و گفت عیبی نداره اون مریضه براش دعا کن .

روح وحشی

پ.ن. برات شفای عاجل از خدا میخوام 


دیروز با دوستی داشتیم راجع به زندگی گپ میزدیم که به اینجا رسیدیم :

بعضی از ما زاده میشیم تا مصرف بشیم . دیگران هم این رو خوب متوجه میشن از اون بچه ی کوچیک تا آدم بزرگش . حسابی شیره ی جان تو رو می کشن .و وقتی تموم شدی یا دلشون رو زدی و یا دیگه موردمصرفی نداشتی و مزاحم بودی ؛ بسادگی و یا طی یک پروسه ی میان مدت تو رو تف میکنن . بعضی ها رک تووی چشمات  نگاه میکنن و راستش رو میگن و بعضی ها که ترسو هستند و از واقعیت خودشون فراری با هزار بهانه و آسمون و ریسمون بافتن و توجیه سعی میکنن موضوع رو قلب کنند و جور دیگه نشون بدن و بعد هم جیم میشن !

میدونی کجاش فاجعه است ؟ اینکه خودت کاملا آگاهی اما تن میدی ! تظاهر میکنی متوجه نیستی تا طرف حسابی تو رو مصرف کنه .تووی دلت میگی بذار فکر کنه من احمقم و متوجه کاراش نیستم مگه چطور میشه خب من دوسش دارم ...

خیلی که پیر راه باشی و پخته این وسط خودتو مرتب ترمیم میکنی اما اگر خام باشی و نادان سریع میسوزی ... و حتی ممکنه پشیمان بشی .

بهتره سعی کنیم خودمون رو بهتر بشناسیم و در صورت ممکن اصلاحاتی انجام بدیم و اگر واقعا نشد خب خیلی راحت واقعیت خودمون رو بپذیریم و با خودمون مهربون باشیم .

هرکس با ویژگی هایی بدنیا پا میذاره که واقعا بخش اعظم اون تغییر ناپذیره مثل ژن ها و انرژی های دریافتی زمان تشکیل جنین و رشد و تولد . بخشی از اون هم متاثر از تربیت و شرایط و محیط خارجیه . چیزی که میتونه ما رو درست هدایت کنه خلوت کردن با خود و دست یافتن به آگاهیه . از خودمون فرار نکنیم ... انکار آنچه هستیم هیچ فایده ای نداره ... و بت ساختن از خودمون فقط از ما یه احمق و خودشیفته میسازه ..

برای رشد ابتدا باید با واقعیت وجودی خودمون روبرو شیم !


روح وحشی

پ.ن. فرض کن من هالو هستم و تو هم زرنگ . پسرم وقتی بچه بود پشت مبل قایم میشد و میکفت اگر گفتی من کجام ؟ 5 دقیقه تووی خونه دنبالش میگشتم تا فکر کنه من نمیدونم کجاست و ذوق کنه ...حالا شده حکایت من و تو ! فکر کن من نمیدونم چه خبره . تو هم که خدای خودفریبی ... برو حالشو ببر و بگو عجب زرنگی هستم حسابی پیچوندمش !!


امروز یکی تووی تلگرام برام  فیلمی از حرکات نمایشی یه دولفین تربیت شده فرستاد که حیوون بیچاره که با چن تا پاداش ماهی شرطی شده بود تن به کلی کارهایی می داد که عمرا اگر گرسنه نباشه انجام بده.

خب رسم اینه ریپلای کنی چن تا دست و جیغ و هورا براش بفرستی . من هر چی زور زدم دیدم بغضم گرفته و هیچی نمیتونم بفرستم جز اینکه بگم :

هیچوقت از اهلی کردن حیوانات خوشم نیومده . این کار یعنی سواستفاده از اونها به روش های ممکن که ناشی از دانش روانشناسی حیواناته . 

منتظر بودم یه شکلک مشتی یا لگدی چیزی بفرسته اما جوابش شوکه ام کرد :


منم باتوهم عقیده ام هرموجودی باید زندگی طبیعی خودش روداشته باشه.این باصطلاح اشرف مخلوقات میخواد همه چی رو درانحصار خودش داشته باشه ولذتش روببره .🌷


واقعا لذت بردم اما با این وجود نتونسته بود جلوی وسوسه ی ارسال اون ویدئو رو بگیره چون ضمیر ناخودآگاه ما همون اشرف خان مخلوقات قلدر مآب هستش !


روح وحشی


ذهن ما خیلی موذی تشریف داره .چنان خر رو رنگ میکنه و جای گورخر به ما قالب میکنه که نگو . ما هم میدونیم سرمون یه کلاه گشاد رفته و این خره و نه گور خر اما بازم قربون صدقه ی خر گرانقدر میریم و میگیم وای عجب خط و خالی . عجب گورخری ! چقدر زیبا و دلفریب و یه چن تا هم ویژگی که هیچ رقم بهش نمیاد میبندیم به نافش . مثلا عجب عضلاتی . عجب گردن بلندی . عجب یالی و ...

عشق هم انگاری تووی همین مایه هاست . ذهن از شخص ؛ بتی میسازه و ...بقیه ماجرا .

بعد از یه مدت که ابرها میرن کنار دو دستی میزنی تووی سرت که ای داد بیداد عجب کلاه گشادی رفته سرم . تازه اگر شانس بیاری اینو میگی ...

اگر مثل من احمق و دیوونه باشی تا آخرش محکم می ایستی و میگی هر چی که باشه میخوامش ... خر که هیچ تو بگو سوسک ! اصن دکتر روانشناسم گفته تنها راه علاج حماقت و جنون تو اینه که عاشق سوسک بشی .

خب بازم حرفی هست ؟!  :-/


روح وحشی


در متن بودی
به حاشیه راندم ات ای عقل
مثل آدم از بهشت
هبوط ات نزدیک است
نه به زمین
که به ورطه ی تنهایی
میان آنهمه تن که می نازی بهشان
آدم فریب شهوت خویش بخورد و رفت
و تو فریب تهی غرور خویش

روح وحشی


من از من

زاده میشوم

از پس هر بلوغ 

.

.

تن می زنم به شط درد

از ره اشتیاق

نه آنکه جور

همچو ققنوس

که زاده میشود ز میان آتش

هزار هزار

روح وحشی




بیش از 24 ساعته که سکوت ذهن داشتم و رها بودم تا ره خود به من بنماید ...نوشتن ممکن نبود چون ذهنم تهی بود از واژه  ...

بارها تجربه کردم وقت هایی که مغزم هنگ میکنه و عواطف شدیدم مانع از دیدن حقیقت میشه تنها راه سکوت ذهن و سپردن خودم به خواست خداوندیه . یعنی توکل محض .

همیشه این روش جواب میده مگر اینکه من نتونم درست کارم رو انجام بدم .یعنی ذهنم شلوغ باشه .

شما رو نمیدونم .روش من اینه که میرم زیر دوش و غسل میکنم . غسلی همراه با طلب کمک از خالق هستی . شستن بدی ها و شر اعم از روحیه ی بد و افکار منفی و سپردن اون به جریان آب . طلب نور و راندن تاریکی از وجود ...

یه جورایی تلفیقی از فنگشویی و غسل مذهبی و ... اسم نمیذارم روش .هرکس روشی داره برای خودش .مهم باور اینه که ما انرژی هستیم و با اتصال به انرژی جهان هستی میتونیم قدرت خودمون رو مضاعف کنیم و به کمک دریافت انرژی مشکلاتمون رو حل کنیم .

گاهی تنهایی لازمه .سکوت لازمه . 

روح وحشی


تجربه یک شکست است یا شکست یک تجربه ی تلخ ؟ نمی دانم  واقعا . چه اهل بازی با الفاظ نیستم و الفاظ مرا بازی بگیرند .

اما یک چیزی رو خوب میدونم و اون اینه که نه از تجربه ی تلخ واهمه دارم و نه از شکست .چرا که بزرگ شدن بهایی داره که باید بپردازیمش  وگرنه بچه ای سبک عقل و تنبل خواهیم بود و نه حتی بچه ای بازیگوش و بی کله !

بذار فکر کنن زرنگ هستن و تو هالو و ساده . چه اهمیتی داره ؟! تجربه کن حتی اگر بهت انگ دیوانه و احساساتی و رویایی زدند . شک نکن برد با کسی است که نمی ترسه و شجاعت حرکت و جنگ تن به تن با موانع و مشکلات رو داره . 

آدم های ترسو نه حرکت می کنن و نه می جنگن .همیشه پشت سنگر پنهان می شن و در خیال مثل گلادیاتورها می جنگن و پیروز هم میشن چون اصولا از شکست وحشت دارن . وحشت از اینکه با چهره ی واقعی خودشون روبرو بشن ...

با توهم و خیال

با خودفریبی

با خودبزرگ بینی

با خودشیفتگی

زندگی می کنن و دیگران رو حقیر می بینن .

بذار فکر کنن تو احمقی ...چه اهمیتی داره ؟  زندگی در نهایت ثابت میکنه احمق کیه .

تو فقط تجربه کن و از شکست نترس که پیروزی بعد از شکست هاست که به سراغ ما میاد !


روح وحشی


و آنگاه که هیچ واژه ای تو را مدد ناید گفتن آنچه ناگفتنی است ؛ سکوت تو را مرهمی است نهفته در جانش هزاران فریاد .

فریادی که خران با آن گوش های دراز نتوان شنید و ماهی خسبیده در کف اقیانوس به گل ؛ شنیدن اش سهل آید ، که برای نیوشیدن تو را گوش جان باید نه گوش سر .

و تو چونان کر شده ای 

چونان قسی القلب

که هیچ نشنوی از فغان دل من

نه به گوش سر

نه به گوش دل

دیر نپاید که به خود آیی

ندانم که باشم 

آنگاه که خود به من آیی !


روح وحشی


حقیقت 

نه خفته پشت ابر

نه پنهان در پستو

و نه هندوانه ای ست سر بسته

حقیقت عیان است

همچو ماهی قرمز

در زلال حوض فیروزه ای

چشم ماست

که نابیناست

و شاید که صرفه در ریا باشد

که عقل دو دوزه باز

فریب کار و دغل کار

خوب می داند

چگونه و چه بنماید به چشم ما


روح وحشی




من از جهانی دگرم

ساقی از این عالم واهی رهایم کن

نمیخواهم در این عالم بمانم

بیا از این تن آلوده و غمگین جدایم کن


دیوانه ای در من

فریاد می زند

بر دست و پایش هزاران زنجیر

سراپا خونین

جگرش در دست هایش

می چکد از آن درد

چیزی به تکرار میگوید

چیزی شبیه فغان

واژه ای نامفهوم

آمیخته به درد

پر از مهر 

می راند به زبان

...

نوازش هایم

بیهوده

تیمارم

بی نیاز

میخندد به من

برو خود را باش

من در این جنون

من در این درد و رنج

شادم

سرخوشم

تو برو خود را باش

..

دیوانه ایست در من

او میخندد

من می گریم

.

ما هر دو در زنجیریم


روح وحشی