زمان ؛ به نظر می آید که میگذرد !
زمان خودش وجود خارجی ندارد چه برسد که مصدر رفتن را صرف کند ...
همه چیز دقیقا همین ^الان^ وجود دارد . هیچ چیز^ نمیگذرد ^مادامی که در ذهن ما ^زندگی^ میکند !
جسم ما پیر میشود . به سرعتی که ما نام آن را ^سال^ میگذاریم . 50 سال ...60 سال ...70 و ...
زمان را خودمان تراشیده ایم . خودمان را دستی دستی پیر کرده ایم و زندگی را پیوسته مرده ایم !
خبر بد اینکه در واقع جسم ما سریعتر از آنچه که ما فهمیده ایم پیر میشود و نه سال به سال !
ما در ذهن مان می زییم و نه در در کالبدمان ! پس پیری را حس نمیکنیم مگر با آلارم های جسمانی و یا در آینه های واقعی و مجازی .
به مرور ما ( جسم و مغز ) دچار تغییر میشویم . بالغ میشویم و باز کودک میشویم ... گونه ای فرگشت شاید !
...
به آینه نگاه میکنم .
موهایم را پر از رشته های سپید می یابم .
پیشانی ام را خطوط تصرف کرده اند .
پلک هایم دچار افتادگی شده اند .
این یعنی جسم من در مراحل پیری است...
اما من هنوز پر از انرژی زندگی هستم .
میتوانم زیر باران بدوم و برقصم و به ریش پیری قراردادی و شناسنامه ی صادره از تهرانم بخندم و بخندم بخندم ...
روح وحشی
+اصلا حس پیری ندارم . به شدت دچار بلوغ و دگردیسی هستم و نه پیری !
نه حاضرم موهایم را رنگ کنم و نه پیشانی ام را بوتاکس و نه پلکم را لیفتینگ ...
من کالبدم نیستم .
من حسی هستم که نسبت به خودم دارم !