هجرت مرا ؛
آمدن تو رقم زد
از خودی که نبودم
به خودی که شدم
آتشی شدی بر جانم
و از میان آغوش تو
ققنوسی شدم عاشق
در این سالهای هجر
همچو هیربدی مسحور
پیوسته ریختم هیزمی سرخگون
به مجمر آتشکده ی عشق
دلم را
هر بار تکه ای
هر بار تکه ای
تا که شعله ور بماند
به نشانه ی وفاداری ام به عهد نبسته مان
در عجبم که چرا کم نمیشود
ذره ای
هیچ
نه از دلم
نه از عشق ام
و نه از هجرت های مکرر
از خودی که بودم
به خودی که هستم
آری آری
عشق آتش می زند به جان
میسوزاند
خاکستر میکند
ولی ز آن آتش
و از میان خاکستری سرد
زنی بر میخیزد هر بار
مشتاق تر به تو
شاید که آتشی دیگر
شاید که آتشی دیگر ...
روح وحشی
+گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی سهم تو فقط قدر یک چشیدن است و یک عمر حسرت و حسرت و حسرت
++آتشی شدی برجانم
من دیگر نه آنم که پیش از چشمان تو بودم
و نه دیگر خود را باز شناسم
یا مرا به خود باز پس ام ده
یا که دگر باره آتشی شو
سوزان
بر جانم
...
روح وحشی