می خواهم از مرگ بگویم
از روزی که می رسد زود
آه رسیده است بر درخت هستی
و ما ابله هانه کال اش می پنداریم
از خنکای وسوسه انگیز تن اش
که عریان
به سجده ی پیکره ی عروس خویش
زندگی
به همخوابگی ما می آید
می خواهم از شکفتن طلوع
از میان دهانی بگویم
که خورشیدها را
دندان دارد
سپید
مرگ
آغاز است
و زندگی پایان
این وارونگی
این تضاد واژه ها
من این وهم شهوت انگیز را
روح وحشی