ای عشق
در کدامین سیاه چاله
در اندرون کدامین دل چرکین
تو را به حبس کشیده اند
که چنین ناپیدایی
مردم چشم ها
بی تابش تو در نگاه هاشان
چه در سکون اندو ظلمانی
ای عشق
چرا پنهانی
که در غیاب تو
التیام می بخشند خود فریبان
خماری را به افیون و شراب
تشنگی را به هوس و هرزگی روح
و تنهایی را به ابتذال آغوش های رهگذران
ای عشق
نوید آمدن ات بود
رسته بر برگ های پاییزی
سرخ و زرد
زمستان می رسد
و تو هنوز مستوری
رخ بنما ای زیبا روی فتانه
رخ بنما
که بی تو مرگ هم تلخ است
چه بگویم از طعم زهرآگین زندگی ...
روح وحشی