گر چه عمری ای سیه مو چون موی تو آشفته ام
درون سینه قصه ی این آشفتگی بنهفته ام
ز شرم عشق اگر به ره ببینمت
ندانم چگونه از برابر تو بگذرم من
نه می دهد دلم رضا که بگذرم ز عشقت
نه طاقتی که بر رخ تو بنگرم من
دل را به مهرت وعده دادم دیدم دیوانه تر شد
گفتم حدیث آشنایی دیدم بیگانه تر شد
با دل نگویم دیگر این افسانه ها را
باور ندارد قصه ی مهر و وفا را
مگر تو از برای دل قصه ی وفا بگویی
به قصه شد چو آشنا غصه ی مرا بگویی
از اون وقت هاست که دوست دارم دستم رو بذارم زیر چونه ام و زل بزنم بهت . فقط نگات کنم و تو زیر چشمی نگام کنی و بگی : چیه ؟
من باز نگات کنم . هیچی نگم . فقط یه لبخند ... تو خودت میفهمی چیه ...چه نیاز به واژه ...
نگاه کردن به تو من رو مست می کنه ... عین مراقبه است برام . نه دیگه خودم رو میفهم و نه تو رو !
می بینی فعل ها ماضی نیستن چون همیشه کنارمی .بیشتر از قبل . حس ات میکنم . حالاتت رو . شادی و اندوه ات رو ...
دیدی کسانی که نابینا هستند چقدر حس هاشون قوی تر میشه . چیزهایی رو میفهمن که دیگران با چشم بینا نمی فهمن ...
این دور بودن طولانی باعث شده من حس هام قوی تر بشه ... مطمین هستم که تو هم مثل من هستی . عجیب حس یکی شدن با تو رو دارم . از قبل خیلی نزدیک تری ...کم کم انگار من و تو محو میشیم و فقط عشق باقی میمونه .
دلتنگ لمس دستاتم
دلتنگ بوسیدن پلک هات
دلتنگ آغوش ات
اما با این وجود بهت نزدیکم . نزدیک تر از پوست به پوست ...
روح وحشی